تا ابد باید گریست...

ساخت وبلاگ
این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد. مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار! اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وق تا ابد باید گریست......ادامه مطلب
ما را در سایت تا ابد باید گریست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت: 20:37

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد. زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربر تا ابد باید گریست......ادامه مطلب
ما را در سایت تا ابد باید گریست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 30 اسفند 1395 ساعت: 20:37

از بین هشت بچه ی مادربزرگمان، فقط دو تاش دختر شدند. اولی و آخری. اختلاف سنی این دو تا خواهر آن قدر زیاد شد که شبیه یک مادر و دختر شدند! تو شدی بچه ی دختر بزرگ تر، من شدم بچه ی دختر کوچک تر. برای همین بود که بیست و پنج سال زودتر از من دنیا آمدی... و پنج سال قبل دنیا آمدن من رفتی... من فقط تعریفت را شنیده ام. مثل دایی سیامک، مثل عمو احمد، مثل پسرعموهایت، مثل همه ی شماهایی که قوم و خویشید و در فاصله هایی نزدیک به هم، در گلزار شهدا آرام گرفته اید. بله پسرخاله، من از شما، فقط، شنیده ام. شنیده ام که وقتی بچه بودی خیلی شر و شلوغ و شیطان بودی آن قدر که همه را بیچاره کرده بودی از شدت شیطنت هایت. یک نوجوان هفده ساله بودی که پایت به جبهه باز شد... بعد آن دیگر تو بودی جبهه. چزابه، سلیمانیه، جزیره مجنون، راس البیشه، این سرزمین ها شاهد قدم های تواند. شنیده ام که یک دفعه تغییر می کنی. آرام و کم حرف می شوی. شنیده ام ورزش کار بودی. قد بلند بودی، این را از عکس ها هم می توان فهمید. کنار هر کسی که ایستاده ای، یک سر و گردن بلند تری!  بگذار برایت تعریف کنم. این دو تا وروجکی که آخرین عکست را تا ابد باید گریست......ادامه مطلب
ما را در سایت تا ابد باید گریست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت: 22:33

همیشه وسط ماجرا بهت زده می شوم و بغض راه گلویم را می بندد. اما حالا می توان حرف زد. حالا که چند روز گذشته است. حالا که بوی دود خانه، کمتر شده. حالا که خون روی در خشکیده. حالا که صدای ضجه ای نمی آید و آتشی زبانه نمی کشد. حالا می توانم ماجرا را بگویم به تمام گوش های محرم تاریخ، به تمام قلب های محب پدرم...

چند روز پیش عده ای به خانه مان ریختند و مادرم را ک...ت...ک زدند....



تا ابد باید گریست......
ما را در سایت تا ابد باید گریست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت: 22:33

مادر جان سلام. سلام بر قد خمیده و پهلوی شکسته تان. من، این کوچکترین فرزندانتان، اینجا را مزین کردم به نام شما. انار برایم یادآور شما بود. من از همان اول به عشق شما نوشتم. می خواستم این سیاهه، سندی باشد که آبرویم ببخشد فردای محشر، می خواستم ... می خواستم.... اما نشد. اکنون دل شکسته ترین حالت ممکن در تمام این سالها را دارم. مصادف شدن این روزها با ایام فاطمیه چه حکمتی دارد؟ چرا این قدر بی تابم؟ چه کنم میان این همه تضاد و آشفتگی بین عقل و دلم؟ مادر جان... خودم می دانم کوچکتر از آن بودم که حرف عشق شما را بزنم. اما زدم. به امیدی... امید آنکه پس از سالها ادای عاشقی در آوردن، روزی همانی شوم که شما می خواهید. حتی نوشتم که یادم بماند..."دارم ادای عشق تو را در می آورم..." حالا خوب می فهمم که هر عشقی ابتلایی دارد و امتحانی. کاش تمام این سالها نوشتن، اگر برای آخرتم سودی نداشته باشد، لااقل عذابی هم در پی اش نباشد. مادرم، ای بانوی آب و آیینه، زهراجانم، دستم را بگیر... تا ابد باید گریست......ادامه مطلب
ما را در سایت تا ابد باید گریست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت: 22:33

تعداد بازدیدکننده های اینجا، حداقل بیست برابر کامنت هایش است. یعنی خیلی ها اینجا را می خوانند ولی حرفی برای گفتن ندارند. بنده اما لازم می دانم این فرصت را به تک تک شما عزیزان بدهم، که همه تان، قدیمی ها و جدیدها، با وبلاگ ها و بی وبلاگ ها و خصوصا آنها که حرف نگفته ای دارند، کلام آخر را بگویند...

تا ابد باید گریست......
ما را در سایت تا ابد باید گریست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت: 22:33

در تمام این مدت، حرف هایت را جدی نگرفتم. حتی گاهی خنده ام می گرفت. چطور ممکن است چنین امتحان سختی از من ضعیف گرفته شود؟! باورم نمیشد تا امروز، که از بالای کمد، پوشه قرمز رنگ مدارک را برداشتی و رفتی. همین که رفتی، با صدای بسته شدن در، دلم هری ریخت پایین، ته دلم خالی شد. به جای تمرین بابا گفتن با مطهره به آشپزخانه رفتم و مثل کسانی که نگران از دست دادن چیز با ارزشی باشند و فرصت کمی برای دوست داشتن و عشق ورزیدن داشته باشند، غذای مورد علاقه ات را پختم و در حالی که داشتم در قابلمه ته دیگ سیب زمینی می چیدم، که خیلی دوست داری، با خودم فکر می کردم که در حال ورود به چه ابتلا و آزمون بزرگی هستم... تا ابد باید گریست......ادامه مطلب
ما را در سایت تا ابد باید گریست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 8:43


- به مامان گفتم.

- واقعا! چی گفت؟!

- گفت: برو پسرم....

- ....




تا ابد باید گریست......
ما را در سایت تا ابد باید گریست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 8:43


فیلم «لیلی با من است» یادت میاد؟ طرف نمی خواست بره جبهه. از زمین و زمان جور میشد که بره جلوتر. حالا قضیه ماست! تا فهمید سفارش شده ی فلانی ام، مدارک رو گرفت و گفت از شنبه بیا برای دوره های آموزشی. مامان هم که بی هیچ اما و اگری راضی شد!


و از ته دل می خندد...






تا ابد باید گریست......
ما را در سایت تا ابد باید گریست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 8:43

مکانی شلوغ بود. با دوستی در حال عبور بودیم. ناگهان به سمتی اشاره کرد و گفت: قبر آقای بهجت آنجاست. با شوق به آن سمت رفتم. زانو زدم کنار آن قبر سفید و شروع کردم به گریه. دست می کشیدم به روی قبر و درددل می کردم، اشک هایم می چکید روی قبر. آن قدر گریه کردم تا آرام شدم. دلم که سبک شد از خواب بیدار شدم...





تا ابد باید گریست......
ما را در سایت تا ابد باید گریست... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 21 بهمن 1395 ساعت: 8:43