برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 34
برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 17
برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 22
همیشه وسط ماجرا بهت زده می شوم و بغض راه گلویم را می بندد. اما حالا می توان حرف زد. حالا که چند روز گذشته است. حالا که بوی دود خانه، کمتر شده. حالا که خون روی در خشکیده. حالا که صدای ضجه ای نمی آید و آتشی زبانه نمی کشد. حالا می توانم ماجرا را بگویم به تمام گوش های محرم تاریخ، به تمام قلب های محب پدرم...
چند روز پیش عده ای به خانه مان ریختند و مادرم را ک...ت...ک زدند....
برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 49
برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 25
تعداد بازدیدکننده های اینجا، حداقل بیست برابر کامنت هایش است. یعنی خیلی ها اینجا را می خوانند ولی حرفی برای گفتن ندارند. بنده اما لازم می دانم این فرصت را به تک تک شما عزیزان بدهم، که همه تان، قدیمی ها و جدیدها، با وبلاگ ها و بی وبلاگ ها و خصوصا آنها که حرف نگفته ای دارند، کلام آخر را بگویند...
برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 19
برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 37
- به مامان گفتم.
- واقعا! چی گفت؟!
- گفت: برو پسرم....
- ....
برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 31
فیلم «لیلی با من است» یادت میاد؟ طرف نمی خواست بره جبهه. از زمین و زمان جور میشد که بره جلوتر. حالا قضیه ماست! تا فهمید سفارش شده ی فلانی ام، مدارک رو گرفت و گفت از شنبه بیا برای دوره های آموزشی. مامان هم که بی هیچ اما و اگری راضی شد!
و از ته دل می خندد...
برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 28
مکانی شلوغ بود. با دوستی در حال عبور بودیم. ناگهان به سمتی اشاره کرد و گفت: قبر آقای بهجت آنجاست. با شوق به آن سمت رفتم. زانو زدم کنار آن قبر سفید و شروع کردم به گریه. دست می کشیدم به روی قبر و درددل می کردم، اشک هایم می چکید روی قبر. آن قدر گریه کردم تا آرام شدم. دلم که سبک شد از خواب بیدار شدم...
برچسب : نویسنده : 0anar74 بازدید : 34